ابراهیم افشار: پنج‌سال و 11روز و 3ساعت ‌تمام، چشم دوخت به یک دیوار. هر کسی جای او بود دیوار شده بود. 5سال کسی باهاش حرف نزد، ‌5سال او با کسی حرف نزد. زل زد به دیوار زندان مخوف اتریش. همه گفتند او خودش روزی دیوار می‌شود.

عاشورا - عزاداری

پنج‌سال و 11روز و 3ساعت ‌تمام، چشم دوخت به یک دیوار. هر کسی جای او بود دیوار شده بود. 5سال کسی باهاش حرف نزد، ‌5سال او با کسی حرف نزد. زل زد به دیوار زندان مخوف اتریش. همه گفتند او خودش روزی دیوار می‌شود. خودش هم می‌گفت 25سال در زندان‌های اروپا حبس کشیدم اما آن 5سال سوای همه آن سال‌ها بود.

التماس می‌کردم به زندانبان که با من حرف بزند. زانوهای زندانی‌های گذری را بغل می‌کردم که با من حرف بزنند. با لگد می‌زدند به چک و چانه‌ام، حرف نمی‌زدند. حرف زدن یادم رفته بود. دیوار هم با من حرف نمی‌زد. دیوار سیمانی زشت، دو کلمه با من حرف نمی‌زد.

آن درِ آهنی بدترکیب هم با من حرف نمی‌زد. حتی آن سوراخی که روزی یک مرتبه، کاسه کثیفی را که زواید گوش خوک مرده، داخلش بود از آن می‌دادند تو، با من قهر بود. چشم می‌گذاشتم روی دیوار که نگاهم کند. دهان می‌گذاشتم روی دیوار که با من حرف بزند. دماغ می‌گذاشتم که نفس بکشد. اما هیچ‌کدام، هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند.

من، پاپورخان،‌ گنده‌لات یک شهر بزرگ، دیگر مُردم. پنج سال تمام، روی آفتاب را ندیدم. پنج سال تمام، یکی به من نگاه نکرد. من، پاپورخان، سلطان همه بهادرها.

من، پاپورخان،‌ همان که روزهای عاشورا، نذر داشتم کله‌ام را می‌تراشیدم، شب را به صحرا می‌ماندم، ظهر عاشورا با کارد سلاخی کشتارخانه که شبیه تیشه است و با آن فقط استخوان‌های گاو و میش‌ها را می‌شکنند، می‌زدم وسط سرم. خون فواره می‌زد، حریر سفید را می‌گذاشتم وسط سرم و می‌رفتم مستقیم حمام. خون می‌شستم. کف حمام قرمز می‌شد. یک شهر آرزو داشت قمه‌زنی مرا ببیند.

یک شهر، افسانه‌ام کرده بود. می‌گفتند پاپورخان با تیشه،‌ خون خود می‌ریزد در راه تشنه‌لب کربلا. وسط سرم گودی افتاده بود. یک گودی بزرگ که قد یک کاسه بود و تویش آب می‌ایستاد. من،‌ پاپورخان،‌ حالا برای دادن یک سلام به زندانبانی که زبانش را نمی‌دانستم پنج سال به در کوبیدم. می‌گفتم ابد بدهید اما دو کلمه با من حرف بزنید. حرفی که نمی‌فهمم چیست اما بالاخره صداست. کلام است.

من حرف زدن یادم رفته بود. من پاپورخان، عاشق ظهر عاشورا. من، ‌پاپورخان گنه‌کار گنه‌کاران جهان. من، پاپورخان، بزن‌بهادر شهر. من، پاپورخان، نوشنده تمام انگورهای جهان. من، پاپورخان، مردی که فقط سه روز در زندگی‌ام آدم می‌شدم؛ فقط سه روز. کشتیارم می‌شدند لب به هیچ‌چیز نمی‌زدم. دعوا نمی‌کردم. چاقو نمی‌کشیدم و کافه را به هم نمی‌ریختم. فقط سه‌روز آدم می‌شدم، توبه‌کار می‌شدم، مشکی می‌پوشیدم و تنها می‌نشستم.

کاش همه روزهای جهان، عاشورا بود. من، پاپورخان، ‌در آن پنج‌سال پوسیدم. قرومدنگ‌ها به من یک تقویم میلادی هم ندادند که حساب کنم ظهر عاشورا کی هست. ظهر روزی، به دلم افتاد که سرم قمه می‌خواهد. ایستادم و نوحه خواندم. گریستم و نوحه خواندم: «ای اهل وفا و علمدار نیامد... علمدار نیامد...» سینه‌ام را چاک کردم و گریستم. مهم این است که گنه‌کاران روسیاه برای امام‌شان گریه کنند.

در قفل بودن تمام درهای جهان، گریه کنند. با لال بودن‌شان، با نامه سیاه اعمال‌شان گریه کنند، وگرنه زاهد که همیشه می‌گرید. ایستادم رو به دیوار. یکی بر سینه خودزدم و یکی بر سینه دیوار، با ریتم. مثل همان روزهای کشتی‌گیری که وامی‌ایستادم «دسته‌باشی» (سردسته)، ‌قمه یک‌متری‌ام توی شب می‌درخشید. یک سر دسته‌مان اینجا بود و یک سردسته‌مان دروازه شمرون؛ با وقار و مخوف و گریان.

2

پاپورخان سینه‌اش را پاره کرد و شروع کرد، یکی به زانو یکی به سینه. مثل عجم‌های قزاق. «ای اهل حرم، میرو علمدار نیامد، سقای حسین، سید و سالار نیامد، علمدار نیامد، ‌علمدار نیامد...» زد، زد، زد و بیهوش افتاد وسط سلولی که همیشه شب بود.

عین نعش. نه امیدی به بخشش خدا، نه امیدی به آزادی، ‌اما با این نیت که علمدار، سقای تمام شکست‌خوردگان است، مومن و غیر مومن ندارد، سلطان همه درماندگان است، آخرین کلامش که از خرخره خسته‌اش آمد بیرون: «علمدار نیامد... علمدار نیامد..» یک نجوای خواب‌آلوده بود و تمام.

بیدار که شد فقط صدایش گرفته بود. یک‌تکه گوشت چسبناک خوک مرده از روزنه درِ آهنی، انداخته بودند تو اما او یاد کل‌کل‌های دهه چهلی‌اش بود. انگار که دسته‌اش، ناموس‌اش بود. به ترتیب سن و کسوت و شجاعت. پابرهنه می‌رفتند که دسته شاطریوسف پیچید جلوشان.

دسته پاپورخان را از وسط قطع کرد. این یعنی اعلام جنگ، یعنی شکست دادن لشکر سرداری که برای علمدارش، دو شب از همه‌چیز پرهیز کرده، توبه‌کاری کرده. یک وقت دیدند قمه‌ها در آسمان می‌درخشد. کل‌کل‌های محله‌ای بود. شاطریوسف داشت رکب می‌زد. داشت انتقام کشتی باشگاه‌های تهران را از پاپور می‌گرفت.

دل پاپور هم از همین سوخت. گفت چرا در این شب عزیز؟ یک شب جلویم را می‌گرفت و همدیگر را شهله‌شهله می کردیم. چرا در این شب عزیز که من از همه‌چیز توبه کردم؟ دسته عزادارانش داشت از هم می‌گسیخت.

شاطرخان دسته‌اش را جوری آورده بود که شب بزند به وسط دسته پاپور و دوتکه‌اش کند، از نظم خارجش کند، و حالا شده بود. پاپور فقط سه‌شب شکست‌خوردگی‌اش از عالم و آدم را می‌پذیرفت؛ فقط سه‌شب سال. دید که جوان‌های دسته‌اش خون می‌خورند. دید که رکب خورده، دید که لشگر در اوج حس، ‌در بهترین ریتم کوبیدن بر سینه، از هم گسیخه.

به پیران دسته گفت فانوس‌ها را در هوا بگیرید که دسته جمع شود. می‌ترسید دسته‌اش قاطی دسته یوسف شود ندانسته، و سخن‌های زهردار، ‌فردا شهر را پر کند که یوسف حال پاپور را گرفت. گفت که من امشب دعوا نمی‌کنم، گناهش به گردن کسی که عزاداران حسین را خاموش کرد. دو روز دیگر من می‌دانم و او.

3

وسط سلول، خسته و داغون و تباه، یاد شاطر افتاده بود که با لوطی‌ها و نوچه‌های محله آمده بودند سالن کشتی و می‌خواستند از پاپور زهر چشم بگیرند. پاپور تا گرم کند و روی تشک بیاید 50نفر هستی و نیستی‌اش را تهدید کردند. پاپور گفت بعد از کشتی، جوابتان را می‌دهم. 12دقیقه پیچیدند، ‌نه این خاک کرده بود و نه آن. پاپور را دسته مشکی‌پوشان مرعوب کرده بودند.

کلاه‌مخملی‌ها امان نمی‌دادند پاپور، مچ پای شاطر را بگیرد. شاطر فقط زور داشت ولی بلد نبود. اما پاپور جفتش را داشت. شاطر همه حریفانش را قبل از کشتی، به دست اطرافیان از میدان به در می‌کرد. رک و پوست‌کنده می‌گفتند به شاطر نبازی از خیر زندگی‌ات بگذر. پاپور تنها بود.

همه متلک‌ها را دوام آورد اما آن لحظه که شاطر را برد بالا و شاطر داشت پرپر می‌زد روی آسمان، یکی از کلاه‌مخملی‌ها یک چیزی گفت که پاپور، شاطر را پرت کرد بیرون از تشک؛ بدون امتیاز. ‌صندلی کوچ را ورداشت رفت سمت کلاه‌مخملی‌ها. این را زد،‌ آن را انداخت، از آن ‌یکی تیزی خورد، به این‌یکی چک زد و یقه مرد دلال را گرفت که چند برگه سفته دستش بود و می‌گفت مال «منظر» خانوم است. سفته گرفته که پاسوزش کند تو قلعه.

4

وسط سلول، عزادارِ شکست‌خوردة بی‌ساقیِ یالقوز یاد چشم‌های «منظر» افتاده بود که توی همین کل‌کل‌های کشتی و لات‌بازی‌ها، ‌پاسوز شد. «تیزاب سلطانی» ریختند توی صورتش که پاپور، دیگر نتواند نگاهش کند. دخترک بدبخت شد. با صورت متلاشی از اسید، چهارتا سفته کلان ازش گرفتند زوری و بردند انداختند توی قلعه.پاپور دیگر یک قاچاقچی بین‌المللی شده بود با کلی رقیب ‌خطا کارکه انحصار خط اتریش را می‌خواستند.

از هیچ کاری فروگذارش نمی‌کردند. عشقش را با اسید، ویران کردند، خودش را در مرز اتریش در حین رد شدن با تریلی، فروختند و حالا او داشت تاوان کجراهه‌ای را می داد که اصلا معلوم نشد از کجا، ‌تویش افتاد.

فقط یک‌دفعه دید، یک شهر است و یک نام او. با کلی خاطرخواه و سینه‌چاک و نوچه و نانخور و یک گوش‌شکسته که درآمدن یک آقاتختی در میدان رقابت‌های جنوب شهری و پر از پلشتی‌اش از محالات بود. پاپورخان افتاد وسط یک معرکه. جوانی کرد. شجاعت وحشتناک و نترسی‌های غریب و کله‌شقی‌های دیوانه‌وارش کار دستش داد. افتاد گوشه سلول. فقط گفت ابد بدهید اما با من حرف بزنید.

فقط دو کلمه. هر چه بلغور می‌کنید بکنید ولی از شماها هم یک صدایی دربیاید بفهمم که حرف زدن چطور است.وسط سلول تهی از همه‌چیز افتاده بود. تهی از همه‌چیز. هرکس غیر از او بود در این 5‌سال، از درون فاسد می‌شد، تهی می‌شد، سلول به سلول. لاشه و جسد می‌شد. افتاده بود وسط سلول و یاد چشم و ابروی قجری «منظر» یکدفعه به دادش رسیده بود که بفهمد زنده است، نفس می‌کشد.

بعد از ماجرای منظر،‌ دیگر به هیچ دختری نگاه نکرد. دخترها مُردند برای او. این 5‌سال نمی‌گذشت. فقط در سایه دنیای تجسم و خیال می‌گذشت. غنیمت بود. چشم‌های طفلک «منظر»، غنیمت بود. زنده‌اش نگه می‌داشت. حداقل‌اش روانی نمی‌شد. آنجا همه روانی می‌شدند. آنجا آخر دنیا بود.

5

توی قهوه‌خانه زیر پله بازار فرش‌فروشان دیدمش. پاپورخان پاپورخان می‌کردند. آمده بود دنبال پسر «منظر». داشت قلیان می‌کشید. در مه‌آلودگی دود و دم تنباکوی خوانسار، گم شده بود. وسط کله‌اش گودی داشت. مثل کاسه‌ای نه‌چندان عمیق. صورت پر از چروک،‌ حرف نمی‌زد. ملت یک پاپورخان می‌گفتند، ده‌تا پاپورخان از دهان‌شان می‌ریخت.

قهوه‌چی پیر به او می‌رسید. بعد از 30سال حبس در زندان‌های اروپا، 20، 30سالی می‌شد که برگشته بود. سراغ یادگاران قدیمی گشته بود. شاطر در تصادفی فجیع سوخته بود. «منظر» توبه کرده بود و یکی سفته‌هایش را خریده بود از آن مرتیکه. یک بچه بیست‌وچند ساله هم داشت.

پاپور در اتاقک پشت باغ یک آدم نیکوکار که جوانی‌ها و قلچماقی‌های پاپور را دیده بود و حیران دل‌گندگی‌اش شده بود پناه گرفته بود. پیرمرد توی قهوه‌خانه می‌گفت تاریخ کشتی ایران دوتا تلف‌شده داشت که اگر گیر آقا‌تختی افتاده بودند آدم می‌شدند.

حبیب‌آقا بلور گفته بود خدا آخر و عاقبت این‌دو را به‌خیر کند. اگر سرشان به کشتی باشد 20سال کسی تو دنیا حریفشان نمی‌شود. یکی پاپورخان بود و دیگری احمدی طاهری، که جسدش را در روسیه پیدا کردند. پاپور را مگس‌ها زمین زدند. از خط کشتی کشاندنش به خط لات‌بازی. احمد هم که دیوانه بود. شیر زنجیری بود. با یک حق‌کشی روی تشک کشتی، رفت که انتقامش را از دنیا بگیرد، پهلوون ایران شد.

بازوبند پهلوونی به بازوش بستند. اما سالی که حقش را خورد و رفت تو فدراسیون، بست نشست و دید که نمی‌تواند حقش را بگیرد زد به صحرا، به بیابان و دشت. رفت که چرخ فلک را از پا دربیاورد اما خودش از پا درآمد. کشتی ایران، ‌هیچ‌وقت شجاعت این‌دو را جبران نکرد. کشتی اگر یک زمان شجاعت و قدرت و فن بود امروز دیگر «پلتیک» است، تاکتیک است. سیاست است.

6

پاپورخان وایستاده دسته‌باشی. شمشیر دولبه جوانی را انداخته دور و یک چوبدستی که با پارچه‌سیاه پوشانده شده وایستاده «دسته باشی». باوقار، چوب را می‌برد بالای سرش و می‌گوید حیدر، حیدر، حیدر.

کسی چه می داند او کیست. جوان‌های قرطی، به عروسک‌ها شماره موبایل می‌دهند. پاپور سرش را می‌اندازد پایین. می‌داند زمانه عوض شده است. عین شرشر باران است چشم‌هایش. دیدن دارد ریتم قدم‌هایش که شکل عزای قدیمی است،‌ حماسی است و لبریز از افتادگی و داغ‌دیدگی. دیگر زورش به چوبدستی هم نمی‌رسد. همه زل زده‌اند به رقص آرام پاهای فرتوتش و چشمی که با صدای طبل و سنج هم شرشر باران است.

دسته عقبی می‌گوید: «ای اهل زمین، عید گذشت و خبر از یار نیامد/ بر زخم دل فاطمه، غمخوار نیامد/ ای اهل حرم،‌ میر و علمدار نیامد....» دسته جلویی می‌گوید: «علمدار نیامد... ‌علمدار نیامد...» و چانه پاپورخان می‌لرزد. همه چانه‌های جهان می‌لرزند. کاهگل مالیده است بر سر و صورتش و دیگر نه از جای زخم‌های چاقوها اثری هست و نه از گودی سرش که حاصل تیشه خوردن‌های ظهر عاشوراست.

25‌سال است خون نریخته. ظهر عاشورا رفته است زیر آن لحاف قدیمی و دیوارها دیده‌اند که مردی، چنان عر می‌زند که گل‌های لحاف را هم به گریه انداخته است. 25‌سال بلکه هم بیشتر است که تاراج زندگی‌اش تمام شده.

هیچ «پاک‌کنی»، گناهانش را پاک نمی‌کند. تیزاب سلطانی می‌خواهد که همه‌چیزش را پاک کند و او با همین احوال از 60سال پیش، همه‌چیز را از نو شروع کند. نه به «منظر»ی دل ببازد، نه صندلی کوچ کشتی را روی سر هواداران کلاه‌مخملی بشکند. نه با دیواری ازدواج کند که در حبس اتریش تنها مونس‌اش بود و از اندوه از دست رفتن او و حیدرحیدر گفتن‌اش سیخ بایستد تکان نخورد.

7

توی قهوه‌خانه نشسته‌ایم. پاپورخان به پیرمرد قهوه‌چی از حظّ وافر مدینه می‌گوید. از کبوترانی که غصه‌دار بودند و روی قبر مادر علمدار می نشستند. قهوه‌چی هر خاطره‌ای را که از گذشته‌اش بیرون می‌کشد پاپور با ذکر خاطره‌ای از بقیع مدینه می‌گوید. از این‌که دیگر جوان نبوده و کله‌شقی‌های قدیم را نداشت و وقتی که شرطه‌ها ارزش خواستند شبانه قبر مادر علمدار را ترک کند سرش را انداخت پایین و فقط گفت چشم.

از این‌که حاجی وقتی او را در اتاقک پشت باغ پناه داده و به مدینه فرستاده حج‌اکبر کرده. از این‌که آدمیزاد چقدر آسان زوال می‌یابد. از این‌که اگر روح منظر و چشم پسر جوانش او را حلال کند، دیگر اندوهی به جهان نمی‌ماند.

این آخرین کار ناتمام اوست که از پسر منظر حلالیت بگیرد. اما شاید منظر به پسرش نگفته است که پاپور کیست. وقتی تیزاب سلطانی ریختند روی چانه‌اش، حتی نتوانست دهان باز کند و پاپور را صدا بزند.

8

گرمابه فرمانفرما نیز همچون پاپورخان، به گِل نشسته است. دیگر نه لنگی بر سر در آن به اهتراز درمی‌آید، نه ممد واکسی در سکوی هشتی‌اش می‌نشیند. همین‌طور مثل آوار، روی سر خود ریخته و از «تونتاب»اش هم اثری نمانده است.

هروئینی‌ها آنجا را پاتوق کرده‌اند. بعد از 40، 50سال رفته به فرمانفرما سری بزند. زورقی‌ها توی دخمه‌ای که ظهر عاشورا برای پاپورخان، رزرو می‌شد دارند مثلا صفا می‌کنند. پاپورخان را که می‌بینند نگاهی عاقل اندر سفیه به‌اش می‌اندازند.

پاپورخان، خود را زیر دوش قدیمی‌اش می‌بیند که مستقیم از صحرا،‌ بعد از قمه‌زنی، بعد از کوفتن تیشه بزرگ سلاخی بر فرق سرش به آنجا می‌آمده مستقیم زیر دوش. همه تعجب می‌کردند که خدایا یک جای کوچک چاقو، آدم را دیوانه می‌کند و خونش بند نمی‌آید پس چطور است که این بابا با این فرق سرشکسته و آش و لاش مستقیم زیر دوش می‌رود.

خون، ‌بند می‌آید. زخم مهلک،‌ التیام می‌یابد و او یک قلیان با تنباکوی کاشان می‌خواهد تا همانجا در سکوی رختکنی، با لنگی برتن و حتی بدون حوله، دودی به رگ بزند و حالا یادش بیاید که او از دشمن امامش فقط خونخواهی می‌کرده اما از شرف‌اش هیچ به یاد نداشته.

9

امسال دیگر به‌اش برات شده که سال آخر زندگی توفانی‌اش است. همه پول توجیبی‌هایی را که حاجی زیر فرش‌اش می‌گذاشت جمع کرده. امسال 5‌کیلو قند نذر کرده که شیرینی کام چایی‌خوران عزاداران را تامین کند. هر حبه قندی که تو بر دهان می‌گذاری حاوی حاجتی است.

وقتی کامت شیرین شد یادت باشد که «یکه‌بزن» توبه‌کار شهرما هم حاجتی دارد. وقتی چایی را هورت سرکشیدی یادت باشد نیت کنی که او را علمدارش ببخشاید. تنها دردش همین است که چشمانش سوگوار است. درمانده نباشی، درمانده‌‌اش نکن. او تنها از علمدار جوانمردش حاجت دارد، تنها از او.

همشهری تماشاگر

کد خبر 153130

پر بیننده‌ترین اخبار ادبیات و کتاب

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز